دوستم :کتاب

**بخش های برگزیده ای از کتاب هایی که می خوانم**
  • دوستم :کتاب

    **بخش های برگزیده ای از کتاب هایی که می خوانم**

مشخصات بلاگ

به نام خدا..

تجربه ام اندک ،اما علاقه ام بسیار است..
تجربه ی اندکم را با شوق بسار در اختیارتان میگذارم..
امیدوارم مطالب وب مورد استفاده تان قرار بگیرد..
شاد و موفق باشید//

بایگانی
شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۵۶ ق.ظ

ضیافت

به نام خدا

 

***

 

ارزش آنها و عشقشان به این است که به که و به چه دل می بندند و از معشوق چه می خواهند و عشق در آنها و معشوقشان چه اثر می کند و تا چه حد آنها را به سوی کمال رهبر است.

 

***

خدای عشق،زیباترین و فرخنده ترین خدایان است و نیز جوان ترین آنهاست.وقتی که عشق هنوز زائیده نشده بود،میان خدایان جنگ و نزاع برپا بود و چون عشق زائیده شد از برکت قدمش صلح و صفا فرمانروا گردید.عشق ظریف طبع است و نرم رفتار.

بر دل مردمان پای می نهد و در میان گل ها و غنچه ها منزل دارد.زیباست و زشتی از او نمی آید.مردمان فرمانش را با جان و دل می برند و او از سختی و شدت بیزار است و به آن نیازمند نیست.

آنجا که عشق است،فرمانبری است و آنجا که فرمانبری است،داداگستری است،عشق دادگستر است و با اعتدال و پرهیزگار.با همه ی نرمی،نیرومند است و دلاور،حتی خدای جنگ در قدمش سر می نهد.خردمند است و هنرمند و رقیق طبع است و شاعر.

آن که عشق را بر او گذر افتد،شاعری پیشه می کند و خردمند می شود.آفریننده ی جانوران اوست و خدای هنرمندان او.بر همه ی خدایان حاکم است و از همه زیباتر است و خوبتر.از دل مردمان کینه را میزداید و آن را به محبت می آکند.

 

***

 

اول پیدا خواهم کرد که کدام عشق است که شایسته ی ستایش است ،و آن گاه آن را ستایش خواهم کرد

 

ضیافت

نوشته ی افلاطون

ترجمه:محمود صناعی

 

****

دیروقت است.بعد از مدت ها دوباره به نوشتن بخش هایی از کتاب هایی که می خوانم اقدام کرده ام.

گرچه زمان اندک است و روزمرگی هایم بسیار و فردا آغاز هفته ای پر از دلمشغولی های تازه است.

اما از دنیای کتاب و نوشتن در باره ی آنها دست نخواهم کشید..

کتاب ضیافت درس عشقی ست از زبان افلاطون،

این کتاب حاوی گفتگویی است میان اعضای یک مهمانی که سقراط از بارزترین شخصیت های این ضیافت است.

(سقراط در عین تواضع و فروتنی به دیگران نشان می داد که کسی نیستند و چیزی نمی دانند و بی سبب باد در آستین می اندازند)

اگر زمان بیشتر در اختیار داشتم،شاید میتوانستم محتوای کتاب را بهتر معرفی کنم..

اما یک بار خواندنِ این کتاب خالی از لطف نیست.

موفق باشید.


"فارا"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۶
fa ra
جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ

اندکی از یازده دقیقه ی پائولو کوئیلو

به نام خدای خوبم.


نمی دانم از این کتاب چه بنویسم که بتواند به خوبی آن را معرفی کند..

به نظر من اهالی نقد در فضای مجازی خیلی بی انصافانه این کتاب را نقد کرده اند.

و به عقیده ی من این کتاب باید بسیار فراتر از افکار سطحی ما،مورد بحث و گفت و گو قرار گیرد..

"توصیه من این است که دوست داران کتاب این کتاب را حتما بخوانند"

نویسنده وبلاگ:فارا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هیچ کس نمی تواند در عشق دیگری را نابود کند.

هرکس مسئول احساس خویشتن است و هیچکس در نحوه ی تاثیر گذاری احساس دیگران مقصر نیست

***

آزادی در عشق به معنای نخواستن چیزی و نداشتن انتظار خاصی بود.

کسی که احساس می کند به خوبی می داند،بدون لمس کردن دیگری هم می تواند لذت ببرد

حرف ها و نگاه ها می توانند رازها را برملا کنند..

***

کسی که عاشق می شود،همواره عشق را در سینه ی خود دارد،حتی زمانی که عشق در دسترس نباشد.تماس بدنها آخرین قطره برای پرکردن یک لیوان پر است.


نویسنده:پائولو کوئیلو

مترجم:کیومرث پارسای




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۴:۱۸
fa ra
پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ب.ظ

از کتابِ یک عاشقانه ی آرام

روزگاری ست-چه بد!که دیگر کلام عاشقانه دلیل عشق نیست و آوازِ عاشقانه خواندن،دلیل عاشق بودن_

دیگر سخن گفتنِ عاشقانه،دلیل عشق نیست،آواز عاشقانه خواندن دلیل عاشق بودن.

در روزگاری که خوب ترین و لطیف ترین آهنگ های عاشقانه را،کسانی،کاملا حرفه یی و عاشقانه می نوازند وبه تکرار هم می نوازند،اما قلب هایشان تهی از هر شکلی از عشق است


نویسنده:نادر ابراهیمی




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۴۶
fa ra
پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ق.ظ

بخشی از کتاب چهل نامه ی کوتاه به همسرم.

خوشبختی،نامه یی نیست که یک روز،نامه رسانی،زنگِ درِخانه ات رابزند و آن را به دست های منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرمِ شکل پزیر.... به همین سادگی،به خدا به همین سادگی؛اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق وایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...

خوشبختی را چنان در هاله یی از رمز و راز،لوازم و شرایط،اصول و قوانینِ پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختش شویم...

خوشبختی همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است..

نویسنده:نادر ابراهیمی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۵ ، ۰۱:۵۸
fa ra
چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ب.ظ

مرگ ایوان ایلیچ

به نام خدا


کتاب "مرگ ایوان ایلیچ" داستانی رئالیستی درباره ی بخشی از زندگیِ مردی به نام ایوان ایلیچ است..

مرگ در این کتاب به طرز عجیبی به خواننده القا میشود و شاید یکی از موفقیت های تولستوی در بیان این حس به صورت هرچه واقعی تر تجربه ی حسِ مشابهی  باشد که او در زندگی شخصی اش داشته است وچون تولستوی این کتاب را چندین سال پس از بیماری روحی اش می نویسد،درک بیماری روحیِ ایوان ایلیچ از درک بیماری جسمی اش در این کتاب ملموس تر است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بخش های زیبایی از کتاب:


درحالیکه با چشمان گشاد به تاریکی خیره شده بود با خود گفت:" چه فایده؟ فرق نمی کند.مرگ.بله مرگ.هیچکدامشان نمی داند و یا دلشان نمی خواهد بداند،و ذره ای دلسوزی برایم ندارند.حالا هم دارند آواز می خوانند."(از لای در صدایدورِ کسی که می خواند ،و صداهایی را که همراهی اش می کردند،شنید)"برای آنها هیچ فرقی نمی کند،ولی آنها هم خواهند مرد!احمق ها!اول من و آنها دیرتر.

اما برایشان فرق نمی کند،وحالا همه خوشحال هستند...حیوانها!"

 

"غیر ممکن است که همه مردم محکوم باشند که این ترس وحشتناک را تحمل کنند."

"ما همه باید بمیریم،بنا براین من چرا باید از اندکیرنج دریغ کنم"_گراسیم حقیقت را می گفت که درباره کار شاق خود فکر نمی کند،چرا که او برای مردی که در حال مرگ بود،این خدمت را می کرد و امیدوار بود که به هنگام فرا رسیدن مرگ خودش کسی برای او چنین خدمتی کند.

 

چه صبح بود چه شب،چه جمعه بود یا شنبه،تفاوتی نداشت.همه مثل هم بودند>درد فرساینده،مطلق و عذاب دهنده،حتی یک لحظه سر باز ایستادن نداشت>شعور زندگی،سرسختانه رو به کاهش میرفت اما هنوز وجود داشت.نزدیکی به مرگ که همیشه ترسناک و نفرت انگیز بود،که تنها حقیقت بود،همچنان مثل همیشه دروغ و نادرست بود.

وقتی تنها ماند نالید.

اما این ناله آنقدر که از اضطراب روحی بود،ناشی از درد جسمی نبود،اگرچه درد هم شدید بود>همیشه چنین بود،همیشه در این روزها و شبهای بی پایان.آخ اگر که زود تر می آمد!چه چیز زودتر می آمد؟ مرگ، تاریکی؟...نه،نه!هرچیزی به مرگ ترجیح دارد.

"چنان بود که انگار از تپه پایین می رفتمدر حالیکه به تصور خودم بالا می رفتم،و این حقیقت آن چیزی است که بود.به اعتماد خودم بالا می رفتم،اما به همانقدر که زندگی رو به زوال بود، وحالا همه چیز تمام شده است و تنها مرگ مانده است."

کافی بود به یاد آورد که سه ماه قبل چه بوده است و حالا چه شده است تا دریابد که چطور منظم به پایین تپه سقوط کرده است،و هرگونه امید به بهبودی در هم خرد شود.



 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۹
fa ra
دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ب.ظ

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

به نام خدا

................

در جوانی پسری بودم که جز به دختر ها به چیز دیگری فکر نمی کرد تا این که فقط به آن دختر فکر می کردم،

پسری که هنگام درس ها به هیچ دختر دیگری نگاه نمی کرد.

پسری که هنگام درس های مهم دانشکده،نامه های عاشقانه مینوشت،در بالکنِ کافه ها به هیچ دختر دیگری نگاه نمی کرد.

پسری که هر جمعه سوار قطار پاریس می شد و دوشنبه صبح غمگین و حزین با چشم های از گریه گود افتاده

 برمی گشت و پی در پی به فاصله ها و تعصبِ مراقبان دانشکده بد و بیراه می گفت.

دلقک عاشق پیشه ی تمامک عیاری بودم.

اورا دوست داشتم،از فرط عشق از درس هایم غفلت می کردم،فکر می کنم چون حین دست و پازدن میان دیگر تردیدها و دودلی ها در امتحانات ام موفق نمی شدم،او من را رهاکرد؛

حتما فکر می کردده با آدمی مثل من آینده ی بسیار نامطمئنی خواهد داشت.

امروز وقتی صورت حساب بانکی ام را می خوانم،خوب می بینم که زندگی عجب بازی شوخ و بی مزه ایست.

خب من اینطور زندگی کردم،گویی اتفاق نیفتاده بود.

 

نام کتاب:دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

نویسنده:آنا گاوالدا

ترجمه ی کتابی که من خواندم:سولماز واحدی کیا


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۲
fa ra
دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ب.ظ

بخشی از یک نمایشنامه ی دهه ی 90

به نام خدا

 

آنی:چه رهاییِ گوارائی ست که جوان بمیریم و نابودی استعدادها و امیدهامان را نبینیم.

****

آنی:پدرم برای خودش یقین های خودش رو داشت.

بچه هام برای خودشون یقین های دیگه ئی دارند.فقط منم که اون روی سکه رو هم می بینم.

نسل قربانی شده :نسلی که خودش رو جای همه گذاشته و حالا دیگه نه فرصتش رو داره نه توانش رو که خودش رو جای خودش بگذاره.

ما سرِ چهارراه ناجوری بودیم که آدم معمولا خطای والدینش رو می بخشه ولی به خودش اجازه نمی ده خطائی رو تجربه کنه.

به همین خاطر من دیگه از خانواده سرخورده شدم و دیگه هیچ چی در من اثر نمی کنه.

انگار از احساس پاک شدم.

دیگه قادر نیستم حتی رنج ببرم.درحالی که استعداد رنج بردن رو داشتم..

 

نمایش نامه ی: مده ی سن مدار

نویسنده: آنکا ویسده

مترجم: مهرنوش سلوکی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۹
fa ra