به نام خدا
کتاب "مرگ ایوان ایلیچ" داستانی رئالیستی
درباره
ی بخشی از زندگیِ مردی به نام ایوان ایلیچ است..
مرگ در این کتاب به طرز عجیبی به
خواننده القا میشود و شاید یکی از موفقیت های تولستوی در بیان این حس به صورت هرچه
واقعی تر تجربه ی حسِ مشابهی باشد که او
در زندگی شخصی اش داشته است وچون تولستوی این کتاب را چندین سال پس از بیماری روحی
اش می نویسد،درک بیماری روحیِ ایوان ایلیچ از درک بیماری جسمی اش در این کتاب
ملموس تر است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخش های زیبایی از کتاب:
درحالیکه با چشمان گشاد به تاریکی خیره
شده بود با خود گفت:" چه فایده؟ فرق نمی کند.مرگ.بله مرگ.هیچکدامشان نمی داند
و یا دلشان نمی خواهد بداند،و ذره ای دلسوزی برایم ندارند.حالا هم دارند آواز می
خوانند."(از لای در صدایدورِ کسی که می خواند ،و صداهایی را که همراهی اش می
کردند،شنید)"برای آنها هیچ فرقی نمی کند،ولی آنها هم خواهند مرد!احمق ها!اول
من و آنها دیرتر.
اما برایشان فرق نمی کند،وحالا همه
خوشحال هستند...حیوانها!"
"غیر ممکن است که همه مردم محکوم
باشند که این ترس وحشتناک را تحمل کنند."
"ما همه باید بمیریم،بنا براین من
چرا باید از اندکیرنج دریغ کنم"_گراسیم حقیقت را می گفت که درباره کار شاق
خود فکر نمی کند،چرا که او برای مردی که در حال مرگ بود،این خدمت را می کرد و امیدوار
بود که به هنگام فرا رسیدن مرگ خودش کسی برای او چنین خدمتی کند.
چه صبح بود چه شب،چه جمعه بود یا
شنبه،تفاوتی نداشت.همه مثل هم بودند>درد فرساینده،مطلق و عذاب دهنده،حتی یک
لحظه سر باز ایستادن نداشت>شعور زندگی،سرسختانه رو به کاهش میرفت اما هنوز وجود
داشت.نزدیکی به مرگ که همیشه ترسناک و نفرت انگیز بود،که تنها حقیقت بود،همچنان
مثل همیشه دروغ و نادرست بود.
وقتی تنها ماند نالید.
اما این ناله آنقدر که از اضطراب روحی
بود،ناشی از درد جسمی نبود،اگرچه درد هم شدید بود>همیشه چنین بود،همیشه در این
روزها و شبهای بی پایان.آخ اگر که زود تر می آمد!چه چیز زودتر می آمد؟ مرگ، تاریکی؟...نه،نه!هرچیزی
به مرگ ترجیح دارد.
"چنان بود که انگار از تپه پایین می
رفتمدر حالیکه به تصور خودم بالا می رفتم،و این حقیقت آن چیزی است که بود.به
اعتماد خودم بالا می رفتم،اما به همانقدر که زندگی رو به زوال بود، وحالا همه چیز
تمام شده است و تنها مرگ مانده است."
کافی بود به یاد آورد که سه ماه قبل چه
بوده است و حالا چه شده است تا دریابد که چطور منظم به پایین تپه سقوط کرده است،و
هرگونه امید به بهبودی در هم خرد شود.